زن همسایه پرسید ؟ فهیم جان دست پدرته چه شده که بسته کده
فهیم گفت پدرم خواست که دندان های اسپ را حساب کند
اسپ هم خواست که انگشت تان پدرم را حساب کند
بود نبود یک ملا نصرودین بود که یک روز ده سر چوکی شیشته تخم مرغ می خورد
یک زنکه که از راه تیر می شد گفت هه ملا سرچوکی شیشته تخم می خوری ؟
ملا نصرودین برش گفت : خی سرتخم شیشته چوکی ره بخورم